شب تاسوعا همه آمده بودند حسینیه.
آهنگران هم آمده بود. داشتیم سینه می زدیم که یک طرف حسینیه شلوغ شد.
آقای خامنه ای بود! با لباس سپاه.
همین که دید مراسم داره به هم می ریزه، آمد بالا. ایستاد کنار تریبون و سینه زد.
|
به نظر می آمد دارد با کسی حرف می زند.
هرچه نگاه کردم دور و برش کسی نبود.
نزدیک تر که رفتم دیدم قرآن می خواند.
چند روزی بیشتر تا عملیات نمانده بود.
|
می تونم بگم هیچ لحظه ای را به بیهودگی نمی گذروندیم.
اگر هم می خواستیم، مگه می گذاشتند؟! چند تا بچه مثبت بودند که حسابی هم نور بالا میزدند.
تا می دیدند ما شیطونا داریم بحث را به چرت و پرت و ... می کشونیم، وارد عمل می شدن.
سلاحشون هم قرآن بود. جلسه قرائت قرآن یا تفسیر قرآن یا ترجمه یا سوالات قرآنی یا داستان های قرآن یا...!
|