بچه که بود توی هیئت سقایی می کرد.
Ø .
عراقی ها گرفتندش. بعد چند روز محاصره و بی آب و غذایی ، زجر کشش کردند. به دست و پاهایش تیر زدند.
یک صبح تا ظهر گفت (( آب))
گفت تا شهید شد.
______________________________
آب کم بود.
دخترهای امدادگر سهم آبشان را می دادند به پاسدارها.
می گفتند (( شماها می روید می جنگید، می دوید، بیش تر تشنتون می شه.
|
یک پسربچه دیدم. افتاده بود گوشه ی سنگر. نشستم کنارش. به ش گفتم (( وایسا. الآن می روم برایت آب می آرم.))
دستم را گرفت. گفت (( نه حاجی، آب می خواهم چه کار؟ فقط برو از اینجا.))
اصرار کردم که (( نه، حتما باید برایت آب بیارم.))
باز گفت (( آب نمی خواهم. برو... نیگا کن. الآن که آقا می آد، اگه تشنه م نباشه، چه جوری توی صورتش نگاه کنم؟ ))
|