سالروز پر کشیدن شهید دکتر مصطفی چمران است و یک دنیا نگفته... اما مگر می توان عبور کرد و منتهی نگاهش را نشانه ندید؟....
**_ یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.
**_ بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو به ش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.
**_ ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد.»
**_ کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان ، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.
**_ وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت «دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. » بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع . توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص است ، تا صبح آتش می ریختند.
**_ ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته ، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره .یکی می پرسید « این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی ، چی شد پس؟»
|
با رگبارهایش راهمان را بسته بود. کسی نمی توانست بجنبد. هر کاری کردیم، نتوانستیم بزنیمش. سید صالح خیلی خوب آر پی جی می زد. صدایش زدم. آمد. دستش را گرفتم و بردم جلو، درست روی تیربار. گفتم: (( ایناهاش، تیرباره. بزنش.))
همه دهانشان باز مانده بود که من دارم چه کار می کنم. همین جوری سید را برده بودم جلوی تیر. به م گفت: (( خدا خیرت بده. آوردی ما را به کشتن بدی؟ ))
زدش. بلند شد. نگاهی به م کرد. خندید و رفت.
|
شخصی به اسم شیخ شریف به محل نگهبانی ام آمد. روحانی بود. گفت: « خواهر! می شه یه کاری برای من انجام بدهی؟ لطف کن و این عبا و عمامه را برای من نگه دار.»
گفتم: « عبا و عمامه را کجا نگه دارم؟»
«- نمی دانم. این عبا و عمامه خیلی برایم عزیزه»
«- خب، اونارو زیر راه پله توی کارتون میذارم.»
عبا و عمامه اش را در کارتن تسلیحاتم گذاشتم. قد نسبتا کوتاهی داشت و سفید رو بود. حدودا 40 تا 45 ساله به نظر می آمد. وقت کار خیلی فرز و زبل بود. تند تند حرف می زد و ....
شیخ جزء نیروهای مردمی و غیر بومی بود و فوق العاده فعالیت داشت. تا قبل از آن روز که عبا و عمامه اش را به من داد، هرگز با هم آشنا نشده بودیم. احتمالا چند باری که به مسجد آمده بود، مرا دیده بود که نگهبانی می دهم و جایم ثابت است، می خواست عبا و عمامه اش را جای مشخصی بگذارد.
شیخ شریف قنوتی مدتی بعد در جاده آبادان _ خرمشهر به اسارت نیروهای بعثی در آمد، عراقی ها همانجا او را به شهادت رساندند, کاسه ی سرش را در آوردند و گفتند : « یک خمینی کشتیم!»
چند وقت بعد از آزادی خرمشهر, خبر آوردند که می خواهند بچه ها را برای بازدید از شهر ببرند. وقتی به مسجد جامع رسیدیم, با سرعت به زیر پله ای رفتم که کنارش نگهبانی می دادم. می خواستم ببینم عبای شیخ شریف هنوز آنجا هست یا نه؟
نبود. پیداش نکردم.
|
نشستم عقب. تعارف کرد بیایم جلو. رفتم و نشستم پیشش.
پرسید: (( چطوری زخمی شدی؟))
برایش تعریف کردم و گفتم که برادر خان فلانی هستم.
تا نزدیکی های مسجد جامع من را رساند. مدت ها گذشت تا بفهمم راننده ی وانت آن شب، فرمانده سپاه بوده؛ جهان آرا.
|