آمده بود می گفت: «مأموریت من تموم شده. زود باشین هر کاری دارین بگین. دیگه می خوام برم شهید شم.»
خندیدیم!
گفت: «باورتون نمی شه؟ همین الآنش هم من قرار نبوده سالم برگردم. نمی دونم واسه ی چی این جام.»
باز هم خندیدیم!
یک ساعت بعد دیگه نخندیدیم.