تیر خورد تو زانوش، اسیر شد. کمی قبل تر، برادرش هم اسیر شده بود.
***
یه چاله کندیم، تله رو گذاشتیم توش. فرداش اومدیم دیدیم توش افتاده. می ترسیدیم دست تو چاله ببریم. می ترسیدیم مار باشه. اما مار نبود. یک بلبل خیلی ناز توش بود.
***
عراقی ها اونها رو بردند بصره که مردم ببینندشان. پیاده بردند و پیاده هم آوردند.
آن قدر از پایش خون رفت که افتاد...
***
یک طوری نگاهم کرد که خجالت بکشم. خجالت هم کشیدم. قفس را بلند کرد، درش را باز کرد.
گفت:«احمد! گناه نداره حیوون های خدا رو اذیت می کنی؟...»
|