توی عملیات قبلی سرش ترکش خورده بود، شب ها جایی را نمی دید.
***
یک چاله کنده بود. شب نشده، یک قوطی حلبی را پر از آب می کرد، می برد می گذاشت تویش.
شب بلند می شد، کورمال کورمال می رفت وضو می گرفت.
***
قوطی اش گم شده بود. به هیچ کس نمی گفت، دست می کشید روی زمین.
ــ مهدی! دنبال قوطی ات می گردی؟
ساکت بود.
ــ آخه تو که نمی بینی چه طور می خوای غواص شی؟ حالا روزها هیچی، شب ها می خوای چی کار کنی؟ شب عملیات چی؟
قسَمَم داد به کسی نگویم. می ترسید شب عملیات نبرندش.
|