غواص ها تا ساحل فاصله زیادی ندارند.
تو ساحل عراقی ها یک نورافکن روشن می شود. دوربین و گوشی بی سیم را رها می کنم. دو دستی می کوبم توی سرم.
ــ یا صاحب الزمان! بچه ها رو دیدند.
اشک هایم جاری می شود. دوربین را دوباره می قاپم. می چسبانم به چشمانم.
بچه ها دست پاچه شده اند. فرمانده ها هم هر کس به طرفی می رود.
ــ «می بینی؟ اونا منتظر آخرین لحظه بودن ها»
نور افکن عراقی خاموش می شود. خبری نیست.
***
بعدها که فرمانده عراقی را گرفتیم، گفت «می خواستیم موتور برق جدیدمان را امتحان کنیم.»
|