می آمدند بعد از نماز تو گوشم می گفتند «آقا مهدی!... نوکرتم. منم بذار قاطی اون بیست تایی هات...»
ــ ... بیست و یکمی هم شد طوری نیس! تو رکاب سوار میشیم!
هی با خودم می گفتم «بیست تایی دیگه چیه؟ چهل تایی داشتیم، اما بیست تایی؟!»
***
صدایش کردم. آمد. گفتم «این قضیه بیست تایی ها چیه؟»
گفت «برو خودتو سیاه کن»
گفتم «بابا من نمی دونم! به کی قسم نمی دونم»
گفت «مگه قرار نیس بیست نفر برن واسه شکستن خط؟»
گفتم «تو از کجا می دونی...؟»
مسابقه گذاشتیم. گفتیم «هرکی عرض کارون رو، با تمام تجهیزات، بدون توقف، شش بار بره و بیاد، می بریمش.»
***
فایده نداشت. ما بیست نفر خط شکن می خواستیم، بالای پنجاه تا برنده داشتیم...!
|