سرش را انداخته بود پایین، می آمد. از لابه لای تاریکی پشت نخل ها.
صبر کردم تا برسه به من...
ــ «آقا قبول باشه! ما رو هم تو نمازهاتون دعا بفرمایین...»
مِن مِن کرد... «نه... می دونی... من... آخه...»
ــ «آخه نداره برادر من! وقتی آدم سرشو می ذاره زمین گریه می کنه، خاک گِل میشه، می چسبه به صورتش.»
دستش بی اختیار رفت روی صورتش. خندید.
|