(( می دونستی این آب مال حضرت زهراس؟))
لب اروند نشسته بودیم. دست هایم را توی آب فرو برده بودم.
گفت: (( نه ... چه طو؟ ))
گفتم : (( دجله و فرات مهریه ی حضرت زهراس، با سه تا نهر دیگه...)) بعد برایش گفتم کجا این را خوانده ام.
*
پاهایم مثل دو تا چوب خشک دردناک شده بود. این جور وقتها بید به پشت درازمی کشیدیم، ژاهایمان را آرام آرام حرکت می دادیم؛ ولی نه تو دو متری کمین عراقی ها.
دستم ر لای دندان گرفته بودم. برگشتم، با ایما و اشاره به حاجی فهماندم چی شده. نگاهش گفت(( می دانی که این طور وقت ها باید چی کار بکنی...)) میدانستم. باید بی صدا می رفتیم زیر آب، عد جنازه می آمد روی آب.
سرم را زیر آب کردم؛ یادم آمد. چشمهایم را بستم. توی دلم گفتم یا فاطمه ی زهرا و گذاشتم آب برود توی دهانم...
پاهایم گرم شد. فین زدم آمدم روی آب.
|