نشستم عقب. تعارف کرد بیایم جلو. رفتم و نشستم پیشش.
پرسید: (( چطوری زخمی شدی؟))
برایش تعریف کردم و گفتم که برادر خان فلانی هستم.
تا نزدیکی های مسجد جامع من را رساند. مدت ها گذشت تا بفهمم راننده ی وانت آن شب، فرمانده سپاه بوده؛ جهان آرا.