با رگبارهایش راهمان را بسته بود. کسی نمی توانست بجنبد. هر کاری کردیم، نتوانستیم بزنیمش. سید صالح خیلی خوب آر پی جی می زد. صدایش زدم. آمد. دستش را گرفتم و بردم جلو، درست روی تیربار. گفتم: (( ایناهاش، تیرباره. بزنش.))
همه دهانشان باز مانده بود که من دارم چه کار می کنم. همین جوری سید را برده بودم جلوی تیر. به م گفت: (( خدا خیرت بده. آوردی ما را به کشتن بدی؟ ))
زدش. بلند شد. نگاهی به م کرد. خندید و رفت.
|