شخصی به اسم شیخ شریف به محل نگهبانی ام آمد. روحانی بود. گفت: « خواهر! می شه یه کاری برای من انجام بدهی؟ لطف کن و این عبا و عمامه را برای من نگه دار.»
گفتم: « عبا و عمامه را کجا نگه دارم؟»
«- نمی دانم. این عبا و عمامه خیلی برایم عزیزه»
«- خب، اونارو زیر راه پله توی کارتون میذارم.»
عبا و عمامه اش را در کارتن تسلیحاتم گذاشتم. قد نسبتا کوتاهی داشت و سفید رو بود. حدودا 40 تا 45 ساله به نظر می آمد. وقت کار خیلی فرز و زبل بود. تند تند حرف می زد و ....
شیخ جزء نیروهای مردمی و غیر بومی بود و فوق العاده فعالیت داشت. تا قبل از آن روز که عبا و عمامه اش را به من داد، هرگز با هم آشنا نشده بودیم. احتمالا چند باری که به مسجد آمده بود، مرا دیده بود که نگهبانی می دهم و جایم ثابت است، می خواست عبا و عمامه اش را جای مشخصی بگذارد.
شیخ شریف قنوتی مدتی بعد در جاده آبادان _ خرمشهر به اسارت نیروهای بعثی در آمد، عراقی ها همانجا او را به شهادت رساندند, کاسه ی سرش را در آوردند و گفتند : « یک خمینی کشتیم!»
چند وقت بعد از آزادی خرمشهر, خبر آوردند که می خواهند بچه ها را برای بازدید از شهر ببرند. وقتی به مسجد جامع رسیدیم, با سرعت به زیر پله ای رفتم که کنارش نگهبانی می دادم. می خواستم ببینم عبای شیخ شریف هنوز آنجا هست یا نه؟
نبود. پیداش نکردم.
|