یک پسربچه دیدم. افتاده بود گوشه ی سنگر. نشستم کنارش. به ش گفتم (( وایسا. الآن می روم برایت آب می آرم.))
دستم را گرفت. گفت (( نه حاجی، آب می خواهم چه کار؟ فقط برو از اینجا.))
اصرار کردم که (( نه، حتما باید برایت آب بیارم.))
باز گفت (( آب نمی خواهم. برو... نیگا کن. الآن که آقا می آد، اگه تشنه م نباشه، چه جوری توی صورتش نگاه کنم؟ ))
|