تیر خورده بود. چشمهایش بسته بود. بچه ها بالای سرش گریه می کردند. یکی می گفت: « بابی انت و امی»
پدرمان بود. فرمانده امان بود. بچه ها می گفتند: « ابالفضل لشکر!»
*********************
یک نشان داشت: چشم شیشه ای. عملیات والفجر مقدماتی ترکش خورده بود به چشمش.
...
همه بچه را فرستاد عقب، تا آخرین نیرویش نرفت، خودش ماند.
ماند تا نه سال بعد با همان نشان پیداش کردند.
|