ماموریتی به گروه ما واگذار شده بود. قرار بود یک منطقه را توی خاک دشمن بررسی کنیم تا اگر پیکر شهیدی از دوران جنگ باقی مانده ، از خاک دشمن بیرون بیاوریم .
رفتیم منطقه، مشغول کنکاش و جستجو و تفحص شدیم. همه تلاشمان را می کردیم.
افسوس که هر چه بیشتر می گشتیم ، کمتر به نتیجه می رسیدیم. کم کم آثار خستگی و یاس در چهره بچه ها پیدا می شد.
آن روز، روز ولادت امام زمان بود. با اینکه تقریبا نا امید شده بودیم، اما به امام زمان متوسل شدیم. از آقا کمک خواستیم و به ایشان متوسل شدیم.
نزدیک ظهر بود. در قسمتی از آن بیابان خشک و برهوت، شقایقی نظرم را جلب کرد. برایم جالب بود. رفتم که شقایق را از ریشه در بیاورم. متوجه چیزی در زیر خاک شدم. خاک ها را کنار زدم. دیدم ریشه شقایق از جمجمه یک شهید روییده.
خوشحال شدم. آن عیدی ای بود که روز تولد آقا از خودشان گرفته بودیم.
پیدا شدن جنازه این شهید روز ولادت آقا باعث شد که آن منطقه مورد توجه بیشتری قرار بگیرد. و جنازه های مطهر دیگری از آن منطقه پیدا شد.
جالب اینجا بود که بعد از تحقیقات برای شناسایی شهدا، معلوم شد که نام شهیدی که شقایق در جمجمه اش روییده بود، شهید مهدی منتظر القائم بود.
|
تیر خورده بود. چشمهایش بسته بود. بچه ها بالای سرش گریه می کردند. یکی می گفت: « بابی انت و امی»
پدرمان بود. فرمانده امان بود. بچه ها می گفتند: « ابالفضل لشکر!»
*********************
یک نشان داشت: چشم شیشه ای. عملیات والفجر مقدماتی ترکش خورده بود به چشمش.
...
همه بچه را فرستاد عقب، تا آخرین نیرویش نرفت، خودش ماند.
ماند تا نه سال بعد با همان نشان پیداش کردند.
|