سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

خرمشهر - شهیدستان

تیرباره. بزنش!! (یکشنبه 86/3/13 ساعت 5:0 عصر)

 

با رگبارهایش راهمان را بسته بود. کسی نمی توانست بجنبد. هر کاری کردیم، نتوانستیم بزنیمش. سید صالح خیلی خوب آر پی جی می زد. صدایش زدم. آمد. دستش را گرفتم و بردم جلو، درست روی تیربار. گفتم: (( ایناهاش، تیرباره. بزنش.)) 

همه دهانشان باز مانده بود که من دارم چه کار می کنم. همین جوری سید را برده بودم جلوی تیر. به م گفت: (( خدا خیرت بده. آوردی ما را به کشتن بدی؟ ))

زدش. بلند شد. نگاهی به م کرد. خندید و رفت.


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • « یک خمینی کشتیم!» (یکشنبه 86/3/6 ساعت 12:8 صبح)

    شخصی به اسم شیخ شریف به محل نگهبانی ام آمد. روحانی بود. گفت: « خواهر! می شه یه کاری برای من انجام بدهی؟ لطف کن و این عبا و عمامه را برای من نگه دار.»

    گفتم: « عبا و عمامه را کجا نگه دارم؟»

    «- نمی دانم. این عبا و عمامه خیلی برایم عزیزه»

    «- خب، اونارو زیر راه پله توی کارتون میذارم.»

    عبا و عمامه اش را در کارتن تسلیحاتم گذاشتم. قد نسبتا کوتاهی داشت و سفید رو بود. حدودا 40 تا 45 ساله به نظر می آمد. وقت کار خیلی فرز و زبل بود. تند تند حرف می زد و ....

    شیخ جزء نیروهای مردمی و غیر بومی بود و فوق العاده فعالیت داشت. تا قبل از آن روز که عبا و عمامه اش را به من داد، هرگز با هم آشنا نشده بودیم. احتمالا چند باری که به مسجد آمده بود، مرا دیده بود که نگهبانی می دهم و جایم ثابت است، می خواست عبا و عمامه اش را جای مشخصی بگذارد.

    شیخ شریف قنوتی مدتی بعد در جاده آبادان _ خرمشهر به اسارت نیروهای بعثی در آمد، عراقی ها همانجا او را به شهادت رساندند, کاسه ی سرش را در آوردند و گفتند : « یک خمینی کشتیم!»

    چند وقت بعد از آزادی خرمشهر, خبر آوردند که می خواهند بچه ها را برای بازدید از شهر ببرند. وقتی به مسجد جامع رسیدیم, با سرعت به زیر پله ای رفتم که کنارش نگهبانی می دادم. می خواستم ببینم عبای شیخ شریف هنوز آنجا هست یا نه؟

     نبود. پیداش نکردم.


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • راننده وانت (پنج شنبه 86/3/3 ساعت 10:0 صبح)

     راننده وانت

    نشستم عقب. تعارف کرد بیایم جلو. رفتم و نشستم پیشش. 

    پرسید: (( چطوری زخمی شدی؟)) 

    برایش تعریف کردم و گفتم که برادر خان فلانی هستم. 

    تا نزدیکی های مسجد جامع من را رساند.  مدت ها گذشت تا بفهمم راننده ی وانت آن شب، فرمانده سپاه بوده؛ جهان آرا.

     

    شهید محمد جهان آرا
  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    محمد علی شاهمرادی می نویسد: هدف ... هرگز حاکمیت فرد یا گروه خاصی
    یک پروه
    ویزا گرفت رفت اونطرف!
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 3 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 120002 بازدید
  •   درباره من
  • خرمشهر - شهیدستان
    مدیر وبلاگ : مطهر[40]
    نویسندگان وبلاگ :
    مطهره
    مطهره (@)[0]


  •   لوگوی وبلاگ من
  • خرمشهر - شهیدستان
  •  فهرست موضوعی یادداشت ها
  • غواص ها[23] . عمومی[8] . خرمشهر[3] . عطش[3] . حکایت شهدا[2] . سرداران شهید[2] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • اردیبهشت 1385
    خرداد 1385
    تیر 1385
    شهریور 1385
    مهر 1385
    آبان 1385
    فروردین 1386
    اردیبهشت 1386
    خرداد 1386
    تیر 1386
    مرداد 1386
    مهر 1386
    آذر 1386
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من

  • چفیه
    خلوت تنهایی
    مائدة من السماء
    شهید فراموش شده
    مرصاد