بی سیم زده اند «بعد از تمرین به اسکله گردان نروید؛ بیایید اسکله لشکر.»
نگران شده ام.
اولین نفر از ساحل بالا می آیم. بچه ها پشت سر من می آیند. از بس فین زده اند، نفس برایشان نمانده. پایشان به ساحل که می رسد می نشینند روی گِل ها.
فرمانده لشکر (حاج حسین خرازی) دورتر ایستاده. پشت سرش یک عده دیگر ایستاده اند. تاریک است، درست نمی بینم؛ به نظرم گریه می کنند؛ قدم هایم را تند می کنم.
***
به پشت سری ها می گوید: «ببینید این بچه های غواصو، سنّشون رو، شرایطشون رو تو این سرما، تو نیمه های شب،... دیگه خود دانید.»
***
گریه امانشون رو بُرید... از سرمای هوا و سختی کارشان گله کرده بودند.
|
قبل از عملیات برای آموزش می بُردنمان پنج کیلومتری مقر، تو آب رهامان می کردند. دیگه مجبور می شدیم فین بزنیم* و برگردیم.
نزدیک مقر یک نخل بود. اسمش را گذاشته بودیم «نخل امید»! وقتی می دیدیمش، مقر و گرمای کنار آتش و زیر پتو یادمون می آمد؛ تندتر فین می زدیم!
* فین نام کفش های مخصوص غواصی است که به شکل پای قورباغه و پرندگان دریایی طراحی شده است تا سرعت حرکت در آب را افزایش دهد. اما فین زدن کاری است بس طاقت فرسا و ...!
|
سرش را انداخته بود پایین، می آمد. از لابه لای تاریکی پشت نخل ها.
صبر کردم تا برسه به من...
ــ «آقا قبول باشه! ما رو هم تو نمازهاتون دعا بفرمایین...»
مِن مِن کرد... «نه... می دونی... من... آخه...»
ــ «آخه نداره برادر من! وقتی آدم سرشو می ذاره زمین گریه می کنه، خاک گِل میشه، می چسبه به صورتش.»
دستش بی اختیار رفت روی صورتش. خندید.
|
گردانمان خانوادگی بود! دو تا، سه تا برادر با هم بودند، یک پدر و دو تا پسرش، دو تا پسر عمو، دو تا پسر عمه و پسر دایی. چندتا پسر خاله، معاونم بود با کل خانواده اش؛ برادر و داماد و برادر خانمش و ...!
می خواستم بعضی هاشونو از قایق پیاده کنم.
یکیشان می گفت: «مگه ارث باباته که تقسیم می کنی؟»
اون یکی گفت: «چرا من پیاده بشم؟ من بزرگترم. اینو پیاده کن.»
داشت دعوایشان می شد؛ دیگه اصرار نکردم!
|
رفتیم گفتیم: «آقا، این جوونه. نوزده سالش بیشتر نیس. تازه گی متأهل هم شده. اینو نذارین بیاد غواصی.»
حرفمون رو گوش کردند، اسمش رو خط زدند.
بهش گفته بودند شما برای غواصی زیاد آمادگی ندارید، مناسب نیستید، نباید بیایید.
***
شب عملیات لب اروند دیدیمش! لباس غواصی تنش بود!
ــ کور خونده ید! فکر کردید من نمیدونم رفته ید زیراب منو زدید؟!
|
ما در جنگ دو بار از اروند گذشتیم؛ یک بار بهمن ۶۴ ؛ و بار دوم دی ماه ۶۵.
عملیات والفجر۸ (بهمن۶۴) یکی از پیروزمندانه ترین عملیات های دفاع مقدس است. محل و زمان و چگونگی عملیات تا یک ماه قبل از عملیات از همه مخفی بود. حتی از فرمانده گردان ها. چه برسه به دشمن!
اصلاً عبور از رودخانه وحشی اروند با هیچ منطق نظامی سازگار نبود. برای همین هم بود که هیچ کس حتی بعثی ها فکرش را هم نمی کردند که ۲۰۰۰ بسیجی نوجوان و جوان که چند ماه آموزش غواصی دیده بودند بتوانند عرض این مانع طبیعی را شنا کنند و فاو را به تصرف خودشون در بیارن. اما با تلاش رزمندگان اسلام و امدادهای الهی این امر غیر ممکن ممکن شد.
شاهکار بسیجی های ما آن قدر مهم بود که حتی دشمنان ما هم نتوانستند از تحسین اونها خودداری کنند. شاید بعداً بعضی از اعتراف های دشمنان را بنویسم. به قول معروف: «الفضل ما شهدت به الأعداء».
خوش تر آن باشد که سرّ دلبران گفته آید در حدیث دیگران
|
جنگ یا به قول معروف «دفاع مقدس» گنجینه ای بی پایان برای تمام آینده ایران عزیز است و باید تا سال های سال تشنه گان جویای آب حیات و معرفت را از زلال جاری خاطرات تلخ و شیرین آن سیراب کرد.
شهیدستان می خواهد تصویرهایی از آن سال ها را در قالب خاطرات بازنویسی شده برای آن ها که آن سال ها را ندیده اند نشان بدهد.
می خواهد بگوید آن مردها بوده اند و این خاطره ها واقعاً رخ داده است. آن هم نه در سال ها و جاهای دور؛ بلکه در همین نزدیکی ها...!
|