سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

مطهر - شهیدستان

شقایقی در جمجمه شهید (جمعه 86/9/2 ساعت 11:11 عصر)

ماموریتی به گروه ما واگذار شده بود. قرار بود یک منطقه را توی خاک دشمن بررسی کنیم تا اگر پیکر شهیدی از دوران جنگ باقی مانده ، از خاک دشمن بیرون بیاوریم .

رفتیم منطقه، مشغول کنکاش و جستجو و تفحص شدیم. همه تلاشمان را می کردیم.

افسوس که هر چه بیشتر می گشتیم ، کمتر به نتیجه می رسیدیم. کم کم آثار خستگی و یاس در چهره بچه ها پیدا می شد.

آن روز، روز ولادت امام زمان بود. با اینکه تقریبا نا امید شده بودیم، اما به امام زمان متوسل شدیم. از آقا کمک خواستیم و به ایشان متوسل شدیم.

نزدیک ظهر بود. در قسمتی از آن بیابان خشک و برهوت، شقایقی نظرم را جلب کرد. برایم جالب بود. رفتم که شقایق را از ریشه در بیاورم. متوجه چیزی در زیر خاک شدم. خاک ها را کنار زدم. دیدم ریشه شقایق از جمجمه یک شهید روییده.

خوشحال شدم. آن عیدی ای بود که روز تولد آقا از خودشان گرفته بودیم.

پیدا شدن جنازه این شهید روز ولادت آقا باعث شد که آن منطقه مورد توجه بیشتری قرار بگیرد. و جنازه های مطهر دیگری از آن منطقه پیدا شد.

جالب اینجا بود که بعد از تحقیقات برای شناسایی شهدا، معلوم شد که نام شهیدی که شقایق در جمجمه اش روییده بود، شهید مهدی منتظر القائم بود.

 

 

شقایقی در جمجمه شهید


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • هدیه نان خشک و بادام!!! (دوشنبه 86/7/2 ساعت 11:35 صبح)

    جنگ خرج و برج دارد. گلوله می خواهد دونه ای چقد. موشک می خواهد خدا تومن.

    آدمهایش لباس می خواهند ، غذا، ادوات، دارو  و هزار جور برنامه. آن هم برای مملکتی که تازه انقلاب کرده. هیچی به هیچی بند نیست. نه انباری و نه ذخیره ای، نه حسابی و نه کتابی. تازه محاصره اقتصادی!!! نه هر چیزی بهممان می فروختند و نه هر چیزی از مان می خریدند. اما در این اثنا کار و بار عده ای هم چاق شده بود. گرانی بود و کمبود.

    احتکار می کردند و انبارها پر بود و دست مردم خالی. اما دریغ از یک پاپاسی کمک به جبهه. ما آنروزها این حرفها حالیمان نبود. فقط بعضی وقتها می دیدم جلوی کامیونها یا وانت ها پارچه زده اند؛ رویش نوشته « اهدایی امت حزب الله»

    توی مدرسه قلک به ما داده بودند. شکل تانک، شکل نارنجک، پول تو جیبی هایمان را می ریختیم توش برای جبهه. از قدیم هم گفته اند هر پولی  را برای خدا نیم شه خرج کرد. یکی از آن بچه هایی که به جنگ کمک کرد، دختری ٩ ساله به اسم زهرا. نان خشک فرستاده بود و بادام. کنارش هم یک نامه!

     

     نامه زهرای 9 ساله

     

    با سلام به امام زمان علیه السلام و درود به امام خمینی

    سلام به رزمندگان اسلام

    اسم من زهرا می باشد. این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد.

    من ٩ سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی می روم. مادر کار می کند ما پنج نفر هستیم. پدرم مرد و باید کار کنیم و من ٩٢روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا می خواهم این هدیه را از یک یتیم قبول کنید. و پس ندهید و مرا کربلا ببرید. آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچک من سلام می رسانیم. خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد. ٨/١١/٦٢


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • « ابالفضل لشکر!» (شنبه 86/5/27 ساعت 10:0 عصر)

    تیر خورده بود. چشمهایش بسته بود. بچه ها بالای سرش گریه می کردند. یکی می گفت: « بابی انت و امی»

    پدرمان بود. فرمانده امان بود. بچه ها می گفتند: « ابالفضل لشکر!»

    *********************

    یک نشان داشت: چشم شیشه ای. عملیات والفجر مقدماتی ترکش خورده بود به چشمش.

    ...

    همه بچه را فرستاد عقب، تا آخرین نیرویش نرفت، خودش ماند.

    ماند تا نه سال بعد با همان نشان پیداش کردند.

     


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • آب کم بود... (چهارشنبه 86/4/27 ساعت 10:59 عصر)

    بچه که بود توی هیئت سقایی می کرد.

    Ø      .

    عراقی ها گرفتندش. بعد چند روز محاصره و بی آب و غذایی ، زجر کشش کردند. به دست و پاهایش تیر زدند.

    یک صبح تا ظهر گفت (( آب))

    گفت تا شهید شد.

    ______________________________

    آب کم بود.

    دخترهای امدادگر سهم آبشان را می دادند به پاسدارها.

    می گفتند (( شماها می روید می جنگید، می دوید، بیش تر تشنتون می شه.

    ما اینجا توی مسجدیم. کاری نمی کنیم که.))
  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • اگه تشنه م نباشه... (یکشنبه 86/4/10 ساعت 8:35 عصر)

    یک پسربچه دیدم. افتاده بود گوشه ی سنگر. نشستم کنارش. به ش گفتم (( وایسا. الآن می روم برایت آب می آرم.))

    دستم را گرفت. گفت  (( نه حاجی، آب می خواهم چه کار؟ فقط برو از اینجا.))

    اصرار کردم که (( نه، حتما باید برایت آب بیارم.))

    باز گفت (( آب نمی خواهم. برو... نیگا کن. الآن که آقا می آد، اگه تشنه م نباشه، چه جوری توی صورتش نگاه کنم؟ ))

     عطش...


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی ، چی شد پس؟ (پنج شنبه 86/3/31 ساعت 9:15 صبح)

    سالروز پر کشیدن شهید دکتر مصطفی چمران است و یک دنیا نگفته... اما مگر می توان عبور کرد و منتهی نگاهش را نشانه ندید؟....

    **_ یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.

    **_ بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو به ش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.

    **_ ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد.»

    **_ کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان ، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.

    **_ وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت «دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. » بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع . توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص است ، تا صبح آتش می ریختند.

    **_ ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته ، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره .یکی می پرسید « این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی ، چی شد پس؟»


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • تیرباره. بزنش!! (یکشنبه 86/3/13 ساعت 5:0 عصر)

     

    با رگبارهایش راهمان را بسته بود. کسی نمی توانست بجنبد. هر کاری کردیم، نتوانستیم بزنیمش. سید صالح خیلی خوب آر پی جی می زد. صدایش زدم. آمد. دستش را گرفتم و بردم جلو، درست روی تیربار. گفتم: (( ایناهاش، تیرباره. بزنش.)) 

    همه دهانشان باز مانده بود که من دارم چه کار می کنم. همین جوری سید را برده بودم جلوی تیر. به م گفت: (( خدا خیرت بده. آوردی ما را به کشتن بدی؟ ))

    زدش. بلند شد. نگاهی به م کرد. خندید و رفت.


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • « یک خمینی کشتیم!» (یکشنبه 86/3/6 ساعت 12:8 صبح)

    شخصی به اسم شیخ شریف به محل نگهبانی ام آمد. روحانی بود. گفت: « خواهر! می شه یه کاری برای من انجام بدهی؟ لطف کن و این عبا و عمامه را برای من نگه دار.»

    گفتم: « عبا و عمامه را کجا نگه دارم؟»

    «- نمی دانم. این عبا و عمامه خیلی برایم عزیزه»

    «- خب، اونارو زیر راه پله توی کارتون میذارم.»

    عبا و عمامه اش را در کارتن تسلیحاتم گذاشتم. قد نسبتا کوتاهی داشت و سفید رو بود. حدودا 40 تا 45 ساله به نظر می آمد. وقت کار خیلی فرز و زبل بود. تند تند حرف می زد و ....

    شیخ جزء نیروهای مردمی و غیر بومی بود و فوق العاده فعالیت داشت. تا قبل از آن روز که عبا و عمامه اش را به من داد، هرگز با هم آشنا نشده بودیم. احتمالا چند باری که به مسجد آمده بود، مرا دیده بود که نگهبانی می دهم و جایم ثابت است، می خواست عبا و عمامه اش را جای مشخصی بگذارد.

    شیخ شریف قنوتی مدتی بعد در جاده آبادان _ خرمشهر به اسارت نیروهای بعثی در آمد، عراقی ها همانجا او را به شهادت رساندند, کاسه ی سرش را در آوردند و گفتند : « یک خمینی کشتیم!»

    چند وقت بعد از آزادی خرمشهر, خبر آوردند که می خواهند بچه ها را برای بازدید از شهر ببرند. وقتی به مسجد جامع رسیدیم, با سرعت به زیر پله ای رفتم که کنارش نگهبانی می دادم. می خواستم ببینم عبای شیخ شریف هنوز آنجا هست یا نه؟

     نبود. پیداش نکردم.


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • راننده وانت (پنج شنبه 86/3/3 ساعت 10:0 صبح)

     راننده وانت

    نشستم عقب. تعارف کرد بیایم جلو. رفتم و نشستم پیشش. 

    پرسید: (( چطوری زخمی شدی؟)) 

    برایش تعریف کردم و گفتم که برادر خان فلانی هستم. 

    تا نزدیکی های مسجد جامع من را رساند.  مدت ها گذشت تا بفهمم راننده ی وانت آن شب، فرمانده سپاه بوده؛ جهان آرا.

     

    شهید محمد جهان آرا
  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • این آب مال حضرت زهراس... (شنبه 86/2/15 ساعت 9:51 صبح)

    (( می دونستی این آب مال حضرت زهراس؟))

    لب اروند نشسته بودیم. دست هایم را توی آب فرو برده بودم.

    گفت: (( نه ... چه طو؟ ))

    گفتم : (( دجله و فرات مهریه ی حضرت زهراس، با سه تا نهر دیگه...)) بعد برایش گفتم کجا این را خوانده ام.

    *

    پاهایم مثل دو تا چوب خشک دردناک شده بود. این جور وقتها بید به پشت درازمی کشیدیم، ژاهایمان را آرام آرام حرکت می دادیم؛ ولی نه تو دو متری کمین عراقی ها.

    دستم ر لای دندان گرفته بودم. برگشتم، با ایما و اشاره به حاجی فهماندم چی شده. نگاهش گفت(( می دانی که این طور وقت ها باید چی کار بکنی...)) میدانستم. باید بی صدا می رفتیم زیر آب، عد جنازه می آمد روی آب.

    سرم را زیر آب کردم؛ یادم آمد. چشمهایم را بستم. توی دلم گفتم یا فاطمه ی زهرا و گذاشتم آب برود توی دهانم...

    پاهایم گرم شد. فین زدم آمدم روی آب.

     


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • <      1   2   3   4   5      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    محمد علی شاهمرادی می نویسد: هدف ... هرگز حاکمیت فرد یا گروه خاصی
    یک پروه
    ویزا گرفت رفت اونطرف!
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 22 بازدید
    بازدید دیروز: 54
    کل بازدیدها: 119744 بازدید
  •   درباره من
  • مطهر - شهیدستان
    مدیر وبلاگ : مطهر[40]
    نویسندگان وبلاگ :
    مطهره
    مطهره (@)[0]


  •   لوگوی وبلاگ من
  • مطهر - شهیدستان
  •  فهرست موضوعی یادداشت ها
  • غواص ها[23] . عمومی[8] . خرمشهر[3] . عطش[3] . حکایت شهدا[2] . سرداران شهید[2] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • اردیبهشت 1385
    خرداد 1385
    تیر 1385
    شهریور 1385
    مهر 1385
    آبان 1385
    فروردین 1386
    اردیبهشت 1386
    خرداد 1386
    تیر 1386
    مرداد 1386
    مهر 1386
    آذر 1386
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من

  • چفیه
    خلوت تنهایی
    مائدة من السماء
    شهید فراموش شده
    مرصاد