آمدم لب ساحل. بچه ها هنوز توی آب بودند.
_ معبر بازه. بیاین.
جنازه غواص ها افتاده بود روی سیم خاردار.
***
حسن، فرمانده دسته مان، فریاد می زد بیاین رد شین. نترسید، اینا عراقی اند.
بچه های دسته از رویشان رد می شدند، می دویدند توی خط.
***
حسن نشسته بود بالای سر غواص ها؛ گریه می کرد.
می گفت اینا بچه های خودمونن.
هوا روشن شده بود.
|