سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  |   خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ | یــــاهـو
اوقات شرعی

غواص ها - شهیدستان

مقایسه کنید (جمعه 85/3/19 ساعت 9:0 صبح)

تیر خورد تو زانوش، اسیر شد. کمی قبل تر، برادرش هم اسیر شده بود.

***

یه چاله کندیم، تله رو گذاشتیم توش. فرداش اومدیم دیدیم توش افتاده. می ترسیدیم دست تو چاله ببریم. می ترسیدیم مار باشه. اما مار نبود. یک بلبل خیلی ناز توش بود.

***

عراقی ها اونها رو بردند بصره که مردم ببینندشان. پیاده بردند و پیاده هم آوردند.

آن قدر از پایش خون رفت که افتاد...

***

یک طوری نگاهم کرد که خجالت بکشم. خجالت هم کشیدم. قفس را بلند کرد، درش را باز کرد.

گفت:«احمد! گناه نداره حیوون های خدا رو اذیت می کنی؟...»


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • این خاطره اشکم را در آورد (پنج شنبه 85/3/11 ساعت 9:0 صبح)

    توی عملیات قبلی سرش ترکش خورده بود، شب ها جایی را نمی دید.

    ***

    یک چاله کنده بود. شب نشده، یک قوطی حلبی را پر از آب می کرد، می برد می گذاشت تویش.

    شب بلند می شد، کورمال کورمال می رفت وضو می گرفت.

    ***

    قوطی اش گم شده بود. به هیچ کس نمی گفت، دست می کشید روی زمین.

    ــ مهدی! دنبال قوطی ات می گردی؟

    ساکت بود.

    ــ آخه تو که نمی بینی چه طور می خوای غواص شی؟ حالا روزها هیچی، شب ها می خوای چی کار کنی؟ شب عملیات چی؟

    قسَمَم داد به کسی نگویم. می ترسید شب عملیات نبرندش.


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • سرّ دلبران (۱) (شنبه 85/3/6 ساعت 9:0 صبح)

    «الفضل ما شهدت به الاعداء» یعنی فضیلت و برتری آن چیزی است که دشمن نیز نتواند به راحتی از کنار آن بگذرد و مجبور شود لب به اعتراف و ستایش آن بگشاید.

    به قول معروف:

    خوش تر آن باشد که سرّ دلبران        گفــته آید در حدیث دیگـــران

    وقتی دشمن به عظمت کار رزمندگان ما در عبور از اروند رود اذعان می کند، حس غرور آفرینی تمام وجودم را فرا می گیرد و از شدت خوشحالی و افتخار می خواهم همه جا فریاد بزنم و اعتراف دشمن را به گوش زمین و زمان برسانم.

    در ادامه یک نمونه از اعترافات دشمن را می خوانید. خواهش می کنم با دقت بخوانید!

     

    سر دلبران

    *رئیس کل ستاد لشکر ۲۷ ارتش عراق:

    «مسأله فاو با یک بررسی و تحلیل ساده و متعارف نظامی قابل تبیین نیست. اعتقاد من بر این است که در این خصوص باید در دانشگاه های جنگ دنیا فصل جدیدی برای دروس کلاسیک نظامی گشوده شود و بهتر است مدرّسین و استادان این بخش از دروس نظامی از میان افراد بسیجی که با مهارت کامل از اروندرود عبور کردند و فاو را آزاد کردند، انتخاب شوند.»


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • امداد غیبی (جمعه 85/3/5 ساعت 9:0 صبح)

    غواص ها تا ساحل فاصله زیادی ندارند.

    تو ساحل عراقی ها یک نورافکن روشن می شود. دوربین و گوشی بی سیم را رها می کنم. دو دستی می کوبم توی سرم.

    ــ یا صاحب الزمان! بچه ها رو دیدند.

    اشک هایم جاری می شود. دوربین را دوباره می قاپم. می چسبانم به چشمانم.

    بچه ها دست پاچه شده اند. فرمانده ها هم هر کس به طرفی می رود.

    ــ «می بینی؟ اونا منتظر آخرین لحظه بودن ها»

    نور افکن عراقی خاموش می شود. خبری نیست.

    ***

    بعدها که فرمانده عراقی را گرفتیم، گفت «می خواستیم موتور برق جدیدمان را امتحان کنیم.»


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • این همه مظلومی (پنج شنبه 85/3/4 ساعت 9:0 صبح)

     

    این همه مظلومیت

    آمدم لب ساحل. بچه ها هنوز توی آب بودند.
    _ معبر بازه. بیاین.
    جنازه غواص ها افتاده بود روی سیم خاردار.


    ***

    حسن، فرمانده دسته مان، فریاد می زد بیاین رد شین. نترسید، اینا عراقی اند.
    بچه های دسته از رویشان رد می شدند، می دویدند توی خط.


    ***
    حسن نشسته بود بالای سر غواص ها؛ گریه می کرد.
    می گفت اینا بچه های خودمونن.
    هوا روشن شده بود.


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • ...به اسیر کن مدارا (پنج شنبه 85/3/4 ساعت 8:0 صبح)

    نشسته بودم تماشایش می کردم. لب هایش از تشنگی ترَک خورده بود.

    رفت سهم آبش را گرفت، آمد نشست تو سایه.

    یکی از اسرای عراقی داشت نگاهش می کرد؛

    بلند شد لیوان آبش را برد داد به ش...


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • خط شکن ها (پنج شنبه 85/3/4 ساعت 7:0 صبح)

    می آمدند بعد از نماز تو گوشم می گفتند «آقا مهدی!... نوکرتم. منم بذار قاطی اون بیست تایی هات...»

    ــ ... بیست و یکمی هم شد طوری نیس! تو رکاب سوار میشیم!

    هی با خودم می گفتم «بیست تایی دیگه چیه؟ چهل تایی داشتیم، اما بیست تایی؟!»

    ***

    صدایش کردم. آمد. گفتم  «این قضیه بیست تایی ها چیه؟»

    گفت «برو خودتو سیاه کن»

    گفتم «بابا من نمی دونم! به کی قسم نمی دونم»

    گفت «مگه قرار نیس بیست نفر برن واسه شکستن خط؟»

    گفتم «تو از کجا می دونی...؟»

     

    خط شکن ها

    مسابقه گذاشتیم. گفتیم «هرکی عرض کارون رو، با تمام تجهیزات، بدون توقف، شش بار بره و بیاد، می بریمش.»

    ***

    فایده نداشت. ما بیست نفر خط شکن می خواستیم، بالای پنجاه تا برنده داشتیم...!


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • تمرین های شبانه (چهارشنبه 85/2/27 ساعت 9:0 صبح)

    بی سیم زده اند «بعد از تمرین به اسکله گردان نروید؛ بیایید اسکله لشکر.»

    نگران شده ام.

     

    تمرین های شبانه

    اولین نفر از ساحل بالا می آیم. بچه ها پشت سر من می آیند. از بس فین زده اند، نفس برایشان نمانده. پایشان به ساحل که می رسد می نشینند روی گِل ها.

    فرمانده لشکر (حاج حسین خرازی) دورتر ایستاده. پشت سرش یک عده دیگر ایستاده اند. تاریک است، درست نمی بینم؛ به نظرم گریه می کنند؛ قدم هایم را تند می کنم.

    ***

    به پشت سری ها می گوید: «ببینید این بچه های غواصو، سنّشون رو، شرایطشون رو تو این سرما، تو نیمه های شب،... دیگه خود دانید.»

    ***

    گریه امانشون رو بُرید... از سرمای هوا و سختی کارشان گله کرده بودند.


     


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • نخل امید (چهارشنبه 85/2/27 ساعت 8:0 صبح)

    قبل از عملیات برای آموزش می بُردنمان پنج کیلومتری مقر، تو آب رهامان می کردند. دیگه مجبور می شدیم فین بزنیم* و برگردیم.

    نزدیک مقر یک نخل بود. اسمش را گذاشته بودیم «نخل امید»! وقتی می دیدیمش، مقر و گرمای کنار آتش و زیر پتو یادمون می آمد؛ تندتر فین می زدیم!

     

    نخل امید

     * فین نام کفش های مخصوص غواصی است که به شکل پای قورباغه و پرندگان دریایی طراحی شده است تا سرعت حرکت در آب را افزایش دهد. اما فین زدن کاری است بس طاقت فرسا و ...!


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • اخلاصتون رو عشقه! (چهارشنبه 85/2/27 ساعت 7:0 صبح)

     

    اخلاصتون رو عشقه!

    سرش را انداخته بود پایین، می آمد. از لابه لای تاریکی پشت نخل ها.

    صبر کردم تا برسه به من...

    ــ  «آقا قبول باشه! ما رو هم تو نمازهاتون دعا بفرمایین...»

    مِن مِن کرد... «نه... می دونی... من... آخه...»

    ــ  «آخه نداره برادر من! وقتی آدم سرشو می ذاره زمین گریه می کنه، خاک گِل میشه، می چسبه به صورتش.»

    دستش بی اختیار رفت روی صورتش. خندید.


  • نویسنده: مطهر

  • نظرات دیگران ( )

  • <      1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    محمد علی شاهمرادی می نویسد: هدف ... هرگز حاکمیت فرد یا گروه خاصی
    یک پروه
    ویزا گرفت رفت اونطرف!
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 12 بازدید
    بازدید دیروز: 54
    کل بازدیدها: 119734 بازدید
  •   درباره من
  • غواص ها - شهیدستان
    مدیر وبلاگ : مطهر[40]
    نویسندگان وبلاگ :
    مطهره
    مطهره (@)[0]


  •   لوگوی وبلاگ من
  • غواص ها - شهیدستان
  •  فهرست موضوعی یادداشت ها
  • غواص ها[23] . عمومی[8] . خرمشهر[3] . عطش[3] . حکایت شهدا[2] . سرداران شهید[2] .
  •   مطالب بایگانی شده
  • اردیبهشت 1385
    خرداد 1385
    تیر 1385
    شهریور 1385
    مهر 1385
    آبان 1385
    فروردین 1386
    اردیبهشت 1386
    خرداد 1386
    تیر 1386
    مرداد 1386
    مهر 1386
    آذر 1386
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من

  • چفیه
    خلوت تنهایی
    مائدة من السماء
    شهید فراموش شده
    مرصاد